۲ - هخامنشیان
هخامنشیان نام دودمانی پادشاهی در ایران پیش از اسلام است. پادشاهان این دودمان از پارسیان بودند و تبار خود را به «هخامنش» میرساندند که سرکردهٔ طایفه پاسارگاد از طایفههای پارسیان بوده است.
برای شناخت جامع فرهنگ و تمدن ایران دوران هخامنشیان که تا"ثیری بنیادین بر دورانهای بعد گذارده است، گریزناپذیر میباشد. از نظر نام و عنوان، این درست است که شاهنشاهی بزرگ ماد دورانی طولانی نپایید و جای خود رابه شاهنشاهی هخامنشی سپرده، ولی نکته بسیار مهم آنکه شاهنشاهی هخامنشی چیزی جزه تداوم دولت و تمدن مادی نبود. همان اقوام و همان مردم، روندی راکه برگزیده بودند با پویایی و رشد بیشتر تداوم بخشیدند و در پهنه أی بسیار وسیع، آن را تا پایه بزرگترین شاهنشاهی شناخته شده جهان، اعتبار بخشیدند.
هخامنشیان نخست پادشاهان بومی پارس و سپس انشان بودند ولی با شکستی که کوروش بزرگ بر ایشتوویگو واپسین پادشاه ماد وارد ساخت و سپس فتح لیدی و بابل پادشاهی هخامنشیان تبدیل به شاهنشاهی بزرگی شد. از این رو کوروش را بنیادگذار شاهنشاهی هخامنشی میدانند.
شاهنشاهی هخامنشی را نخستین امپراتوری تاریخ جهان میدانند.
هخامنشیان ۲۲۰ سال (از ۵۵۰ پیش از میلاد تا ۳۳۰ پیش از میلاد) بر بخش بزرگی از جهان شناخته شده آن روز از رود سند تا دانوب در اروپا و از آسیای میانه تا شمال خاوری آفریقا فرمان راندند. شاهنشاهی هخامنشی به دست اسکندر مقدونی برافتاد.
هخامنشیان از پارسیان بشمار می روند.
پارسیان مردمانی آریایی نزاد بودند که تاریخ آمدن ایشان به ایران معلوم نیست. در کتیبه های آشوری از سده ی نهم پیش از میلاد آمده است. از همان تاریخ آنان در ناحیه ی انشان که در مشرق شوشتر و حوالی کارون واقع بود دولت کوچکی تشکیل دادند که در ابتدا از دولت ماد اطاعت می کردند . جد ایشان هخامنش همه ی قبیله های پارسی را زیر فرمان خود در آورد.
از زمان داریوش دوم، جنگاوران یونانی نیز بعنوان مزدور در ارتش ایران راه یافتند و همین امر باعث تن پروری ایرانیان و انحطاط ارتش ایشان گردید .
در ایران از زمان کوروش گردونه های جنگی نیز به کار می رفت . چرخهای این گردونه ها غالباً مجهز به داسهای برنده بودند .
دولت هخامنشی وارث تمدنهای قدیم پیش از خود بود و همة علوم و معارف ملل پیش ، مانند : آشور و بابل و عیلام ، در بین اهل آن ، در آن کشور پهناور رواج داشت .
بزرگترین شهر علمی و دانشگاهی آن ، امپراتوری بابل بود . در این شهر تعلیم معارف قدیم ، به دست کاهنان بابلی و مغان بود .
آثار و تألیفات قدیم را به زبانهای اکدی وسومری و عیلامی و آرامی می خواندند .
ستاره شناسان و ریاضیدانان بابلی در عصر خود مــشهور آفاق بودند و علوم خود را همراه با سحر و جادو به شاگردان خود می آموختند .
زردشت پیامبر
پادشاهان هخامنشی
۲-۱ - کوروش بزرگ
بیگمان، به باور بیشینهی ایرانیان فرهیخته و غالب مورخان منصف، «کوروش بزرگ» یکی از برجستهترین شخصیتهای تاریخ ایران است. بخشیدن چنین پایگاه و منزلتی به کوروش، نه صرفاً از برای فتوح درخشان و شتابناک او - که این خود، نمودار هوشیاری و دانایی سیاسی و نظامی کورش و نشانهی توانایی والا و سامانمندی حکومتاش در ممکن ساختن اداره و تدبیر چنین قلمرو پهناوری است - بلکه از آن روست که وی در طول دوران شهریاری خود، به شیوهای سخت انسانی و مردمدارانه رفتار و حکومت کرده بود؛ حقیقتی که در غالب متون تاریخی بازتاب یافته و ملل بیگانه و حتا دشمن را به وجد آورده و آنان را ناگزیر به اعتراف ساخته بود. چنان که بابلیان در سدهی ششم پیش از میلاد، کوروش را کسی میدانستند که صلح و امنیت را در سرزمینشان برقرار ساخته، قلبهایشان را از شادی آکنده و آنان را از اسارت و بیگاری رهانده است؛ انبیاء یهود (قومی که در قرآن به خواست خداوند، سرور همهی مردم جهان دانسته شده و دیناش، توحیدی و وحیانی) وی را مسیح و برگزیدهی خداوند و مجری عدالت و انصاف میخواندند، و یونانیان که کورش آنان را در کرانههای آسیای صغیر مقهور قدرت خویش ساخته بود - با وجود خصومتی که غالباً با پارسها داشتند - در وی به چشم یک فرمانروای آرمانی مینگریستند. «آخیلوس» هماورد ایرانیان در نبرد ماراتون، دربارهی کورش مینویسد:" او مردی خوشبخت بود، صلح را برای مردماناش آورد… خدایان دشمن او نبودند؛ چون که او معقول و متعادل بود"؛ هردوت می گوید که مردم پارس، کورش را پدر میخواندند و در میانشان، هیچ کس یارای برابری با وی را نداشت(هینتس، 1380، ص100)؛ گزنفون مینویسد: "پروردگار کورش را علاوه بر خوی نیک، روی نیک نیز داده و دل و جاناش را به سه ودیعهی والای "نوعدوستی، دانایی، و نیکی" سرشته بود. او در ظفر و پیروزی هیچ مشکلی را طاقتفرسا و هیچ خطری را بزرگ نمیپنداشت و چون از این امتیازات خداداد جهانی و روانی برخوردار بود، خاطره و ناماش تا به امروز در دلهای بیدار مردم روزگار، پایدار و باقی است"(سیرت کورش بزرگ، ص 4). وی می افزاید: «کدام وجودی مگر کورش از راه جنگ و ستیز صاحب امپراتوری عظیمی شده است ولی هنگامی که جان به جان آفرین داد، همهی ملل مغلوب او را "پدری محبوب" خواندند؟ این عنوانی است که به "ولی نعمت" میدهند نه به وجودی "غاصب" (همان، ص 8-367). |
به هر حال آن چه درباره ی کورش برای محقق جای تردید ندارد، قطعاً این است که لیاقت نظامی و سیاسی فوق العاده در وجود وی با چنان انسانیت و مروتی درآمیخته بود که در تاریخ سلالههای پادشاهان شرقی پدیدهای به کلی تازه به شمار میآمد. کورش برخلاف فاتحانی چون اسکندر و ناپلئون، هر بار که حریفی را از پای در میافکند، مثل یک شهسوار جوانمرد دستاش را دراز میکرد و حریف افتاده را از خاک بر میگرفت. رفتار او با آستیاگ، کرزوس و نبونید نمونههایی است که سیاست تسامح او را مبتنی بر مبانی اخلاقی و انسانی نشان میدهد. تسامح دینی او بدون شک عاقلانهترین سیاستی بود که در چنان دنیایی به وی اجازه می داد بزرگترین امپراتوری دیرپای دنیای باستان را چنان اداره کند که در آن کهنه و نو با هم آشتی داشته باشند، متمدن و نیمه وحشی در کنار هم بیاسایند و جنگ و طغیان به حداقل امکان تقلیل یابد. درست است که این تسامح در نزد وی گهگاه فقط یک نوع ابزار تبلیغاتی بود، اما همین نکته که فرمانروایی مقتدر و فاتح از اندیشهی تسامح، اصلی سیاسی بسازد و آن را در حد فکر همزیستی مسالمتآمیز بین ملل مطرح کند، و گر چند از آن همچون وسیلهای برای تحکیم قدرت خویش استفاده نماید، باز از یک خودآگاهی اخلاقی حاکی است(زرینکوب، ص1-130). چنین است که منش و شخصیت والا و انسانی کوروش، در عصری که ویرانگری و خونریزی روال عادی شاهان خاورمیانه بود، ما را بر آن میدارد که وی را یکی از برجستهترین مردان تاریخ ایران، بلکه جهان بدانیم. |
از سوی دیگر، تلقی کسانی که کارنامهی سیاسی و فتوح نظامی کوروش و جانشیناناش را در حد عملیاتی صرفاً کشورگشایانه و سلطهجویانه ارزیابی میکنند، دریافتی سطحی و دور از واقع، بلکه سخت بدبینانه است. در نگاه مورخان معاصر، رهاورد کلان و چشمگیر کوروش و دودمان شاهنشاهی وی (هخامنشی) برای جهان باستان، برپایی «نخستین دولت متمرکز» در تاریخ است: دولتی واحد، مرکزگرا و مداراجو که بر اقوامی پرشمار و دارای تفاوتهای عمیق مذهبی و زبانی و نژادی، فرمان میراند. آن چه که هخامنشیان را در طول دویست و سی سال قادر به حفظ و تدبیر چنین حکومتی ساخت، مدیریت سیاسی برتر، انعطافپذیری ، تکثرگرایی و دیوانسالاری مقتدر این دودمان بود. بنابراین آن چه که به عنوان دستاوردهای سیاسی و نظامی کوروش ستوده میشود، نه فقط از آن روست که وی در زمانی اندک موفق به گشایش و فتح سرزمینهایی بسیار شده بود، بلکه از بابت «دولت متمرکز و در عین حال تکثرگرایی» است که او برای نخستین بار در تاریخ جهان باستان بنیان گذارد و کوشید تا بر پایهی الگوهای برتر و بیسابقهی اخلاقی - سیاسی، صلح و امنیت و آرامش را در میان اتباع خود برقرار سازد. تاکنون بسیاری از مطالعات منطقهای نشان دادهاند که اکثریت عظیم نخبگان اقوام تابعه، شاه پارسی را نه به چشم فرمانروایی بیگانه و جبار، بلکه تضمین کنندهی ثبات سیاسی، نظم اجتماعی، رفاه اقتصادی، و از این رو، حافظ مشاغل خود مینگریستند و می دانستند (ویسهوفر، ص80). بر این اساس، چشمپوشی از عملکرد کوروش و جانشیناناش در برپایی و تدبیر نخستین «دولت متمرکز و در عین حال تکثرگرا» و تقلیل و تحویل کارنامهی آنان به «مجموعه عملیاتی کشورگشایانه و سلطهجویانه» کرداری دور از انصاف و واقعبینی است. آن چه که از تاریخ خاورمیانهی پیش از هخامنشی بر ما آشکار است، این است که گسترهی مذکور، در طول تاریخ خود، مرکز و عرصهی جنگ و کشمکش هموارهی قدرتهای منطقه بوده و چه بسیار اقوام و کشورهایی که در این گیرودار با ضربات دشمنان (مانند اورارتو و آشور) یا فروپاشی تدریجی (مانند مانا، کاسی، سومر) از میان رفته بودند. اما با برآمدن هخامنشیان به رهبری کوروش بزرگ، مردمان و ملل خاورمیانه پس از صدها سال پراکندگی و آشفتگی و پریشانی ناشی از جنگهای فرسایشی و فروپاشی تدریجی، اینک در پرتو حکومت متمرکز و تکثرگرای هخامنشی که نویدبخش برقراری ثبات و امنیت در منطقه بود، بیدغدغهی خاطر از آشوبها و جنگهای پیایی مرگآور و ویرانگر، و بیهراس از یورشهای غارتگرانه و خانمان برانداز بیگانگان و آسوده از ترس اسارت و دربهدری و بردهکشی، به کار و تولید و زندگی و سازندگی میکوشیدند و اگر دولت هخامنشی به واسطهی شکوهگرایی و درایت خود، میراث تمدنهای پیشین و گذشته را پاس نمیداشت و در جذب و جمع و ارتقای آنها نمیکوشید، در هیاهوی هموارهی ستیزهجوییها و خودفرسودگیهای تمدنهای بومی، میراث گرانسنگ آنان به یکباره از میان میرفت و از صفحهی تاریخ زدوده میشد. |
اگر تا پیش از این، آشوربانیپال (پادشاه آشور) افتخار میکرد که هنگام فروگرفتن ایلام آن سرزمین را به «برهوت» تبدیل کرده، بر خاک آن نمک و بتهی خار پاشیده، مردمان آن را به بردگی کشیده و پیکرهی خدایاناش را تاراج کرده است (هینتس، 1376، ص 186)؛ و یا سناخریب (پادشاه آشور) در هنگام چیرگی بر بابل اذعان میدارد که: "شهر و معابد را از پی تا بام در هم کوبیدم، ویران کردم و با آتش سوزاندم؛ دیوار، بارو و حصار نمازخانههای خدایان، هرمهای آجری و گلی را در هم کوبیدم» "ایسرائل، ص25"؛ کوروش در زمان فتح بابل افتخار میکند که با "صلح" وارد بابل شده، ویرانیهایاش را "آباد" کرده، فقر شهر را "بهبود" بخشیده، "مانع از ویرانی" خانهها شده و پیکرههای تاراج شدهی خدایان را به میهن خود بازگردانده است)ایسرائل، ص 218(. آیا این شیوهی درخشان و بیسابقهی کوروش در رفتار با اقوام مغلوب که الگوی سیاسی - اخلاقی جدیدی را برای فرمانروایان و دودمانهای پس از خود برجای گذارد، نمودار سیاست و منش مردمدارانه و مداراجویانهی وی ، و نشانهی تحولی نو و مثبت در تاریخ و تمدن خاورمیانه نیست؟ |
- کودکی و نوجوانی کوروش بزرگ شبی مهتابی و پرستاره بود ، او در میان چادرهای بر افراشته در دشت قدم می زد ، احساس غریبی داشت ، بسیار اندیشناک بود ، نه بخاطر جنگ فراروی فردا ، از این میدانها سخت تر را نیز گذرانده بود ، خیالش از نیروهایش نیز راحت بود و می دانست آنها بسیار با دقت مواظب شبیخون احتمالی دشمن هستند. از کنار نگهبانان محافظ شب عبور کرد و از محل نگهداری اسبها گذشت و به آرامی ازاردوگاه نیروها و نگهبانان فاصله گرفت. در دشت پر از ستاره قدم می زد و تا بیکرانها را نظاره گر بود ، به دنبال گوشه ای بود تا بنشیند و با آسودگی بیاندیشد ، به آنچه که گذشته است.می خواست پس از سالها خستگی بر گذشته خود مروری کند ، حس عجیبی او را به اینکار وا می داشت ، با خودش می گفت ، چرا این شب ؟ روحش آرام نداشت ، می خواست فکر کند و به گذشته های دور نظر بیافکند شاید خستگی دوران را از تن خسته اش بدور سازد.در همین افکار غوطه ور بود که ناگهان فرا روی خود درختی تنومند دید. گویا تازه به عالم واقعیت برگشته و نمی دانست چه زمانی است که در افکار خود است ، درخت بر روی تپه ای مشرف به دشتی بود که لشگر او در آن دشت بیتوته کرده است. به پشت سر خودش نگاه کرد ، از چادرهای لشگرش دور شده بود و از فاصله دور به آتش میان چادرهای لشگرش خیره گشت. آرام به درخت تکیه داد ، و تازه خستگی را در خود احساس کرد . بر روی زمین نشست و شروع به مرور گذشته کرد ، ذهنش نا خود آگاه به سمت گذشته حرکت می کرد ، مایل به مقاومت در برابر اینگونه افکار نبود ، می خواست به گذشته بیاندیشد. از هارپاگ سردار مادی و دوست خوبش شنیده بود که قوم او هخامنش از نواحی کوهستانی پارسوا به دشت سوزیان سرازیر شده و با قومهای کاسی و انزانی در آمیختند. قوم او بقدری از نظر فرهنگی و صلابت فکری نسبت به دو قوم دیگر برتری داشت که به آرامی آنها را در خود حل کرده و در نهایت آرامش در کنار آنها به زندگی پرداختند. سپاهیان پارسوا و انزان در هلولیته به جنگ با سنا خریب پادشاه بزرگ آشور رفتند ودر آن جنگ جد بزرگ او هخامنش رهبری این اقوام را در این جنگ عهده دار بود واز آن روزگار به آنها لقب قوم هخامنش داده شد . پس از هخامنش " چا ایش پیش " پادشاه گردید و همه از او فرمان می گرفتند ودر شهر " انشان " ه شهری باستانی در " انزان " بود ودر شمالغربی شوش قرار داشت فرمانروایی کرد
پس از او دو پسرش "آریارامن" و" کوروش اول" سرزمین را با توافق به دو قسمت تقسیم کرده و اقوام ساکن در آن دو ناحیه که یکی به نام پارس و دیگری آنشان بود را رهبری می کردند. از آریارامن لوح هایی باقی مانده که هم اکنون در خزانه او نگهداری می شود ، با خطی میخی و نوشتاری که قدرت و استواری از آن هویدا است. می خواهد ار این نوشتار در نوشته های خود استفاده کند . هر وقت این نوشته را می خواند قدرت می گیرد و ترس از او دور می شود.
در دوران این دو پادشاه مادها بر سرزمین آنها چیره گشتند و چون نیرویی بسیار قوی بودند ، آریا رامن و کوروش اول برای حفظ قوم های خود با آنها از در دوستی بر آمده و حاضر به خراجگزاری مادها گشتند هر چند برای قوم آزاد اندیش آنها امری بسیار سنگین بوده است و او با شناخت از روحیه مردمانش به سختی آن روزگاران کاملاً آگاه است.
پس از آریارامن پسرش " ارشام" بر پارس حکومت می کرد ولی او کاملاً از پسر کوروش اول به نام کمبوجیه اول پیروی می نمود.
ایرانیان خراجگزار باقی ماندند تا اینکه چرخ روزگار به سمت قدرت بخشیدن به آنها به گردش در آمد. " آستیاگ " پادشاه مقتدر و بی رحم ماد در خواب دید که از بدن دخترش " ماندانا" نهر آبی سرازیر می شود و پایتخت او و سراسر آسیا را فرا می گیرد. از خواب هراسان بر می خیزد واز خوابگزار بزرگ خود می خواهد تا خوابش را تعبیر کند. خوابگزار به او گفت : از دخترت پسری زاده خواهد شد که نه تنها ملک تو ، بلکه سرا سر آسیا را تسخیر خواهد کرد. آستیاگ چاره خواست و به او توصیه کردند که خون دخترش باهیچیک از نجیب زادگان ماد ، صاحب شأن و مقام مخلوط نشود تا مبادا پسری از آن زاده شود که علیه او قیام کند.
تصمیم بر آن شد که ماندانا به کمبوجیه پسر کوروش اول که شاهی از نواده هخامنش می باشد و یک ایرانی اصیل و ملایم است و هیچ سرکشی از او مشاهده نگردیده است ، داده شود ، تا با این عمل هم منزلت دختر خود را پایین نیاورد و هم خطری را که احساس می کرد با دور ساختن دخترش از مادها دفع میشود ، رفع کند. از این لحاظ کمبوجیه را نیک دید و کمبوجیه را به دامادی خود بر گزید و پس از مراسم عروسی آن دو را به پارس فرستاد.
درهمان سال بار دیگر آستیاگ خوابی دید که باز او را بر آشفت. در خواب دید که درخت تاکی از ماندانا روییده و بر تمام آسیا سایه افکنده است . خوابگزاران دگر بار همان تعبیر قبلی را برای او تکرار کردند. پس شاه برای چاره جویی فردی را به پارس اعزام کرد و خواست ماندانا را در آستانه وضع حمل به دربار ماد برگرداند تا به بهانه مراقبت بهتر از اوبر فرزند او نظارت داشته باشد. ماندانا پسری به دنیا آورد و آستیاگ نوزاد را به هارپاگ که از اقوام او بوده و در میان مادها فردی راست سیرت معروف بود سپرد تا طفل را هلاک کند و خبرش را برای شاه بیاورد.
هارپاگ مردی دانا و زیرک بود ، با خود اندیشید و به این نتیجه رسید که آستیاگ به دوران کهولت رسیده است و هر زمان ممکن است از دنیا برود و آنگاه دختر او ماندانا به سلطنت می رسد و درآن زمان است که انتقام خود را از قاتل فرزند خود خواهد گرفت. پس تدبیری اندیشید ، البته برای نجات خود از مخمصه ای که افتاده بود ، ولی به دلایل راستگو بودنش این حقایق را برای کوروش اعتراف کرده بود و کوروش از این لحاظ هرگز او را مورد نکوهش قرار نداده بود ، زیرا این کار را امری طبیعی برای حفظ زندگی و در عین حال آینده نگری هارپاگ می دانست و از او خرسند و راضی بود و خدمات کلان او را در به قدرت یافتن خود هرگز فراموش نکرده بود.
هارپاگ کودک را به به یکی از چوپانان آستیاگ به نام " میترادات " سپرد و برای اینکه او در کشتن کودک کوتاهی نکند به او گفت که این کودک نوه آستیاگ است که پدرش کمبوچیه می باشد و مادرش ماندانا و نام او کوروش است اما اگر میخواهی از خشم آستیاگ در امان باشی او را بکش . و بدین ترتیب در نظر خود هم فرمان آستیاگ را اجرا نموده و هم خود را از خشم ماندانا در امان نگه داشت. اما چوپان از کشتن کودک امتناع کرد و به درخواست همسرش نوزاد خود را که از قضا به تازگی مرده به دنیا آمده بود را به گماشتگان هارپاگ تحویل داد و اینگونه وانمود کرد که کوروش را کشته است.
ده سال این راز در سینه میترادات و همسر نیک سیرت او باقی ماند ، کوروش نزد آنها بزرگ شد و به سختی زندگی در میان مردم پایین دست بسیار واقف گردید . به یاد می آورد شبهای سختی را که گذرانده بود و همیشه با خود عهد بسته بود که هیچگاه در سرزمینش کسی گرسنه نخوابد و به کسی ظلمی روا نگردد.
زمانیکه هارپاگ سرنوشت او را برایش بازگو می کرد ، پی می برد که چگونه اهورامزدا او را برگزید و یاری کرد تا بدین درجه برسد و در این راه به او بخشندگی و جوانمردی و عدالتخواهی را آموخت.
بار دیگر افکارش بر روی سرنوشتش متمرکز گردید ، به یادش آمد که ده ساله بود که به اتفاق میترادات به دنبال گله به حوالی شهر رسیدند و در آنجا با گروهی از کودکان همبازی گشت ، همبازیها او را به شاهی برگزیدند و کوروش به هر کدام وظیفه ای را محول ساخت ، اما یکی از کودکان که فرزند امیری قابل احترام در دربار آستیاگ بود به نام " آرتمبر " از فرمان سرپیچی نمود و کوروش نیز او را به دلیل این خطا مورد تنبیه قرار داد. کودک گله مند شد و به پیش پدرش شکایت برد و آرتمبر نیز شکوه چوپان و شبانزاده را نزد آستیاگ برد. آستیا گ چوپان و پسرش را فرا خواند و رو به کوروش کرده و از او پرسید: آیا تو بودی که به فرزند یکی از درباریان ما جفا کرده و تازیانه زدی؟
آن روز را خوب به یاد دارد ، آستیاگ چشم ازچشم او بر نمی داشت و کوروش نیز از او چشم بر نمی داشت و نمی ترسید، بدون ترس شرح بازی کودکانه را تعریف کرد و در انتها افزود که چنانچه برای اینکار سزاوار کیفرم آماده ام تا دستور شاه اجرا شود.
او نمی دانست که آستیاگ در چهره او شباهت شدید او به خودش را دیده و متحیر و عاجز از سخن مانده و سخت در فکر فرو رفته بوده که اگر کوروش زنده بود هم اکنون هم سن این شبانزاده می بود ، پس بسیار در اندیشه و شک فرو رفت.آرتمبر را مرخص کرد ، سپس به خدمتگزاران دستور دادکه او را به اندرونی ببرند و سپس خود از شبان باز خواست نمود تا از انتساب کوروش و هویت اصلی او آگاهی یابد اما چیزی نیافت ، پس دستور به شکنجه چوپان داد و میترادات از ترس شکنجه اصل ماجرا را تعریف نمود.
آستیاگ ، هارپاگ را فرا خواند و زمانیکه هارپاگ چوپان و آستیاگ خشمگین را دید متوجه موضوع گشت ، آستیاگ پس از شنیدن استدلال هارپاگ از نحوه اجرای فرمان شاه ، خشم خود را فرو خورد و رو به هارپاگ نمود و گفت ، از اینکه بخت با او یار بوده و نوه او را به او بازگردانده بسیار خرسند است .سپس ازهارپاگ درخواست نمود که تنها پسرش را بعنوان همبازی کوروش نزد آنها به دربار بفرستد تا کوروش تنها نماند وشب خود نیز بخاطر جشنی که به این مناسبت برگزار می شوددر دربار حاضر شود.
هارپاگ به منزل رفته و پسر خود را فرستاد ، آستیاگ هم با شقاوت تمام پسر او را کشت و دستور داد که از گوشت او خورش و کبابی طبخ کردند و شب در میهمانی از آن خورش و کباب در جلوی هارپاگ نهادند و او غافل از همه جا غذا را خورد. پس از اتمام غذا آستیاگ از هارپاگ طعم غذا را جویا شد و هارپاگ اظهار نمود: بسیار لذیذ بود. آستیاگ از او پرسید : می دانی غذای تو چه بود؟ در آنگاه به دستور آستیاگ ظرف دیگری را که درپوشی بر روی او بود آوردند و آستیاگ از هارپاگ خواست درپوش را بردارد . زمانیکه هارپاگ در پوش را برداشت ، سر فرزند خود به همراه دست و پای او را مشاهده کرد و پی برد که چه غذایی را خورده است ، اما غم و اندوه و خشم خود را فرو خورد و با صدای آرام اظهار کرد: فرمان شاه هر چه باشد رواست.
کوروش الان درک می کند که به هارپاگ در آن شب چه گذشته است ، اکنون که خود پدر شده است احساس او را خوب درک می کند . اما همیشه در این اندیشه است که خود این حادثه یاری اهورامزدا بوده است ، برای اینکه از آن پس هارپاگ دوست و متحدی قوی برای کوروش گردید و این حماقت آستیاگ بلای جان حکومتش گردید.
آستیاگ پس از گرفتن انتقام از هارپاگ ، به دنبال تدبیری برای کوروش می گشت. از مغانها خواست تا او را راهنمایی کنند و حال که کوروش زنده است ، آیا هنوز خطری حکومت او را تهدید می کن که همه مغانها متفق القول جواب آری دادند . آستیاگ بازی کودکانه ای را که توسط آن پی به زنده بودن کوروش برده بود را تعریف نمود و پس از اتمام آن یکی از مغانها اظهار نمود که: چون کودک بدون هیچ تلاشی و ناخواسته به مقام شاهی رسیده است ؛ دگر بار به این مقام نمی رسد و در واقع خواب شاه تعبیر گشته و خطری او را از جانب کوروش تهدید نمی کند و برای اینکه افکار خود را با دیدن کوروش هر روز مغشوش نکنی او را نزد خانواده اش بازگردان.
آستیاگ از سایرین نیز نظر خوست و سایرین نیز در تأیید حرف مغان گفتند که چه بسیار تعابیری که توسط آنها اعلام شده و به نحوی بسیار ساده و پیش پا افتاده تعبیر گشته است .
آستیاگ تصمیم خود را گرفت ، کوروش را فرا خواند و به او اظهار لطف نمود و به او گفت که پدر و مادرش چوپان و زنش نیستند ، بلکه پدر و مادر او در سرزمین پارس در انتظار او هستند و او را به همراه ملازمانی به آن دیار رهسپار کرد.
کمبوجیه و ماندانا با دیدن کودک و پی بردن به هویت او بسیار شاد گشتند و به گرمی از فرزندشان استقبال نمودند و حوادثی را که در این چند سال بر او گذشته بود جویا شدند و پدرش کمبوجیه به او قول داد که جبران زحمات چوپان وهمسرش را خواهد کرد و آنها را مورد لطف قرار خواهد داد.
همانطور که در افکار خود گذشته را مرور می کرد به ناگه تبسمی بر لبانش نقش بست ، به یاد این موضوع افتاد که نام زن میترادات چوپان "کونو" بود و تکرار این نام به معنای سگ ماده نیز است و به یاد می آورد که چگونه مادر و پدرش با شنیدن نام کونو تعجب کرده و تصور نمودند او را سگ ماده ای بزرگ کرده است و از این اندیشه ابلهانه خنده اش می گرفت ، برای او کونو و میترادات افرادی بسیار قابل احترام بودند .
او به آرامی در دربار کمبوجیه بزرگ می شد و تحت تعلیم معلمانی قرار گرفت که به او هنر جنگاوری ، سوارکاری ، تدبیر و اندیشه و... را یاد می دادندو او در سن بلوغ فردی کامل و جذاب شده بود.